من اکثر صبحها قبل از اینکه به شرکت بروم لباس ورزشیام و کفشها کتانیام را میپوشم، بیرون از خانه میزنم و میدوم. همیشه هم یک مسیر ثابت برای دویدن دارم. از خیابان هوور میپیچم دست چپ و خیابان بلویو را تا جایی میدوم که به توپ برسم. توپ بازی نه. توپ جنگی. یک توپ جنگی آخرهای خیابان بلویو جا خوش کرده است. وقتی به توپ کذایی میرسم، راهم را برعکس میکنم و به سمت خانه برمیگردم. البته یک مسیر طولانیتر هم دارم که آن را وقتهایی میدوم که زودتر از خواب بیدار شده باشم و وقت بیشتری داشته باشم. مسیر دوم از خیابان دمون میگذرد تا به کافه کلدیز برسد. کافه کلدیز در مسیر دوم، حکم توپ جنگی را دارد. تا به آن میرسم راهم را کج میکنم و به خانه برمیگردم. من شخصا مسیر دوم را بیشتر دوست دارم. چون میتوانم ساعت هشت صبح آدمهای هیجانانگیزی را توی کافه ببینم که دارند قهوهشان را میخورند و کتاب میخوانند. تازه بوی قهوه کل خیابان دمون را برمیدارد و من را عاشق خودش میکند.
دویدن صبحگاهی برای من حکم به جا آوردن یک مراسم آیینی را دارد. به آن به عنوان یک کار مقدس نگاه میکنم. وقتی میدوم به هیچ آهنگی گوش نمیدهم. فقط به صدای صبح گوش میدهم.
امروز صبح از خانه بیرون زدم و مسیر اول را دویدم تا به توپ کذایی برسم. همینطور تو حال خودم بودم و داشتم دونکیشوتوار به دنیاهای موازی میاندیشیدم که ناگهان خودم را پخش زمین پیدا کردم. پایم به یک تکه سنگ گیر کرده بود. یک لحظه حس کردم که انگار مردهام. درد و سوزش در زانو و آرنج و دستم میپیچید. رو زمین نشسته بودم و از شدت درد نفسم بالا نمیآمد. از این میترسیدم که زانویم شکسته باشد. سه چهار تا ماشین ایستادند. راننده ماشین جلویی در را باز کرد و داد زد حالت خوبه؟ گفتم آره چیزی نیست. خیلی سریع در را بست و گازش را گرفت. ماشینهای پشتی هم انگار منتظر دیدن چنین صحنهای بودند تا با وجدان آسوده به راهشان ادامه دهند. من مانده بودم ولو شده روی زمین با استخوانهایی که هنوز نمیتوانستند باور کنند که چه اتفاقی افتاده است.
برای یک لحظه دوست داشتم از درد گریه کنم و یکجورهایی خودم را خالی کنم. ولی از بچگی کلیشه همیشگی و یستی را به من یاد داده بودند که پسرها گریه نمیکنند. برای همین تمام بغضم را یکجا قورت دادم. بعد میخواستم برگردم خانه و بیخیال دو بشوم. ولی دوباره یاد متدولوژی پدرم در زندگی افتادم که آدم نباید کم بیاورد! نمیخواستم کم بیاورم و شکست را قبول کنم! برای همین با همان حال نزار به دویدنم ادامه دادم تا به توپ کذایی رسیدم. راهم را کج کردم و برگشتم خانه. آخرهای راه دیگر نمیتوانستم یک قدم هم بردارم. خودم را مثل کرم از پلهها بالا کشیدم و انداختم زیر دوش آب داغ.
زیر دوش داشتم به این فکر میکردم که چقدر من به مثابه یک آدم، موجودی شکننده هستم. به این فکر میکردم که همیشه اعتماد به نفسم چیزی تو مایههای "اعتماد به سقف" هست. و اینکه همیشه به این اعتقاد دارم که میتوانم دنیا را تنهایی فتح کنم. و حالا زیر دوش آب داغ داشتم از درد به خودم میپیچیدم و به این نتیجه میرسیدم که انگاری خیلی ضعیفتر و شکنندهتر از چیزی هستم که فکر میکردم. و اینکه به قول مایک تایسون هر آدمی تو کلهاش کلی برنامه دارد تا وقتی که ناگهان مشت توی صورتش فرود میآید.
عکس در اینستاگرام: siavasho
یکی از بهترین جاهای تهران احتمالا خیابان میرزای شیرازی است. این را لیلی به من گفت وقتی که داشتیم پیاده به سمت موزه بتهوون در خیابان میرزای شیرازی حرکت میکردیم. گفت اگر دست خودش باشد دوست دارد اینجا توی این محل زندگی کند. من تا حالا به این موضوع فکر نکرده بودم. من همیشه خیابان ولیعصر طرفهای پارک ساعی را دوست داشتم. چون قدیمها استودیوی سی متریام در آنجا واقع بود و برای من اندازه تمام زندگیام نوستالژی داشت.
با لیلی از پلههای موزه بتهوون بالا رفتیم. کتابها را نگاه کردیم. آلبومهای موسیقی را نیز. در هر جای ساختمان چیزی برای کشف شدن منتظر آدم بود. اتاقهای تو در تو. راهروهای پیچ در پیچ. داخل هر کدام از اتاقها کلی صنایع دستی و تابلو و سفال جا خوش کرده بود. تمام ساختمان موزه را زیر و رو کردیم. حتی به زیرزمین ساختمان رفتیم که برای رسیدن به آن باید از دالان کوچک و تنگی عبور میکردید. یک نمایشگاه خط-نقاشی در زیرزمین ساختمان برگزار کرده بودند. بعد از اینکه تمام ساختمان را گشتیم با لیلی به سمت کافه در طبقه دوم رفتیم. قسمتی از فضای نشیمن کافه داخل ساختمان بود و قسمت دیگر در بالکن. بالکن مشرف به حیاط بود که درختهای تنومند آن انگار برای قرنها در آنجا جا خوش کرده بودند. ما در بالکن نشستیم. چای و کیک سفارش دادیم. یک تخته نرد روی پیشخوان کافه پیدا کردم. با لیلی تخته بازی کردیم و چای و کیک خوردیم و به مکالمات آدمهایی که کنارمان نشسته بودند گوش دادیم. من عاشق اینم که به مکالمات آدمهایی که تو کافه نشستهاند گوش بدهم. میدانم کار چندان مطلوبی نیست. اما گوشم داستانها و دیالوگهایشان را ناخودآگاه دنبال میکند. همه آدمهایی که دور و برمان نشسته بودند پر از داستان بودند. انگار همهشان از تو رمان صد سال تنهایی مارکز بیرون پریده بودند و وارد کافه شده بودند. داشتم به این فکر میکردم که اگر تهران بودم شاید یک خانه تو خیابان میرزای شیرازی اجاره میکردم. بعد میتوانستم هر روز به کافه کذایی بروم و شخصیتهای رمان مارکز را که سر از عالم واقعیت بیرون آورده بودند ببینم و به دیالوگهایشان گوش بدهم.
عکس در اینستاگرام: siavasho
نمیشد اسمش را ویلا گذاشت. یک خانه کوچک بود با نمای زمختی از آجر و ملات گچ و پنجرههای زنگ زده. جلوی ساختمان باغ نسبتا کوچکی بود با نهالهای تازه کاشته شده. به همراه جی جی و سین سین به آنجا رفتیم. جی جی آنجا را خریده تا آخر هفتهها به همراه خانوادهاش از سنندج به بیرون بزند و در آنجا اتراق کند، چای بنوشد و تخته بازی کند. نزدیکهای سد قشلاق بود.
جی جی برای من و سین سین روی بخاری نفتی چای درست کرد. بعد کلی با همدیگر درباره زندگی و تخمی بودن آن حرف زدیم. من از پشت پنجره به سد قشلاق نگاه کردم که در دوردستها به چشم میخورد. سد قشلاق اندازه تمام آبی که پشت آن جمع شده بود برای من خاطرات دوران دانشجویی لیسانسم را زنده میکرد. پانزده سال از آن دوران گذشته بود و خیلی چیزها عوض شده بود. جی جی پیر شده بود. من و سین سین هم انگاری پیر شده بودیم. خیلی زودتر از آنچیزی که آدم تصورش را میکند. آخرین قطره چایام را نوشیدم و از کتری روی بخاری نفتی عکس انداختم.
یک وجه مشترک بین خودم و ایلان ماسک کشف کردم. اینکه هر دویمان در دوران نوجوانی طرفدار پر و پا قرص کتابهای ایزاک آسیموف بودیم. الآن ایلان ماسک رئیس تسلا هست و دارد به این فکر میکند که به کره مریخ سفینه بفرستد و شهرهای دنیا را با هایپرلوپ به همدیگر وصل کند. و من اینجا از خودم سلفی میگیرم با سیگار برگی که دوستم از کوبا برایم سوغاتی آورده و خاطرات روزانهام را همچنان با همان هیجان و سماجت دوران نوجوانی در دفتر خاطراتم مینویسم.
ساعت پنج صبح است. من یک مسافر تنها در یک شهر غولپیکر و سرد هستم. صاحبِ خانهای که ازش اتاق اجاره کردهام یک آقای ژاپنی است با موهای فرفری که یک عالمه کتاب ژاپنی خانهاش را فرا گرفته است. اتاق من هم پر است از کتابهای ژاپنی و قاب عکس و کلکسیونی از تمام خرت و پرتهای جهان.
صاحبخانه مو فرفری انگاری به اینکه فصل زمستان است و سیستم گرمایش خانه را باید روشن کرد اعتقادی ندارد. استخوان آدم از سرما توی خانهاش ترک برمیدارد. من تو اتاقم یک بخاری کوچک کشف کردم. در انتهای یک کمد پر از خرت و پرت و خنزر پنزر. اندازه کریستف کلمب وقتی که قاره آمریکا را کشف کرد خوشحال شده بودم. تمام سلولهای بدن یخ زدهام از پیدا کردن بخاری ذوق زده شده بودند. هیچوقت توی عمرم از دیدن و در آغوش گرفتن یک بخاری به این اندازه خوشحال نشده بودم.
بعد که خواستم بخاری هیجانانگیزم را روشن کنم دیدم که یک عالمه پیچ و دکمه و تنظیمات دارد و توضیح تمام آنها روی بخاری به زبان ژاپنی هک شده است. نمیدانم چرا ژاپنیها همه چیز را اینقدر مشکل و پیچیده میکنند و چرا انتظار دارند تمام دنیا زبانشان را یاد بگیرد.
الآن دارم سعی میکنم با سعی و خطا بفهمم که چطور گرمای بخاری را تنظیم کنم و بعد بتوانم توی تختم بلولم و بقیه گوسفندهایم را بشمارم تا خوابم ببرد.
سرعت زندگی و کارهایی که باید انجام بدهم تو این دو سه ماه اخیر چنان بالا گرفته بود که کاملا تبدیل به یک ماشین اتوماتیک شده بودم که مثلا تو یک خط تولید کارخانه فورد تو دیترویت آمریکا مشغول به جوش دادن قطعات سیلندر است. بدون هیچ توقفی. کار تو شرکت، درس دادن تو دو تا دانشگاه مختلف، سر و کله زدن با دانشجوها، سر و کله زدن با آدمهای شرکت، آپرکات زدن به کیسه بوکس، مسافرت، برنامهریزی برای جلسات صبح خلاق یا همان کریتیو مورنینگز، و استارباکس رفتن برای انجام دادن کارها و چک زدن به قول فرنگیها "تو-دو-لیست". البته خب خودم هم همه این کارها را دوست دارم و این (باز هم به قول فرنگیها) بیزی بودن یک جورهایی بهم این حس را میدهد که خیلی شخصیت مهمی هستم. خوبیاش این است که تراز اعتماد به نفسم را بالا نگه میدارد. تازه این بیزی بودن باعث میشود که زیاد آدم درب و داغانی نباشم. مثلا اگر یک روز به طور کامل توی تو خانه بمانم افسردگیام عود میکند و حال و هوای نهیلیستیام بالا میزند و درباره این فکر میکنم که چرا مثلا جهان در حال منبسط شدن و یا چرا نسل آدمها باید روی کره زمین ادامه پیدا کند.
باری؛ این دو سه ماه اخیر حس ماشینیام بالا گرفته بود. تا اینکه امروز بعد از تمام این ماجراها زود به خانه برگشتم. زود که میگویم یعنی طرفهای ساعت هشت شب! تمام چیزهایی که قرار است در روزهای بعد اتفاق بیافتد را از مغزم استخراج کردم. شام درست کردم و در حالی که آهنگ گوش میدادم مشغول خوردن شام شدم. حس این را پیدا کرده بودم که شام خوردن توی آپارتمانم یک کار خیلی لاگژری است. بعد از آن همین پنج دقیقه پیش رفتم تو آشپزخانه و تو سوراخ سنبههای کمد آشپزخانه یک شکلات سوییسی هیجانانگیز پیدا کردم. داشتم از خوشحالی بال درمیآوردم. آب جوش را انداختم بالا که چای درست کنم. الآن بعد از تمام شدن این واژگان میروم و چای و شکلاتم را صرف میکنم و احتمالا یک برنامه یا شو هم میاندازم رو صفحه تلویزیون. خلاصه اینکه اینجوریها.
سکانس اول-
ساعت چهار بعد از ظهر است. میروم قهوه تازه دم درست میکنم و توی ماگ دوستداشتنیام میریزم. میآیم پشت میزم مینشینم و تصمیم میگیرم تا دو ساعت دیگر روی گزارش کذایی کار کنم.
سکانس دوم-
ساعت چهار و نیم است. فهمیدم که دیگر توان نوشتن ندارم. کلمهها توی ذهنم به همدیگر قفل شدهاند و یک جور رخوت نامتناهی بیخ گلویم را گرفته است. برای همین بیخیال بقیه ماجرا میشوم و از شرکت بیرون میزنم.
سکانس سوم-
تصمیم میگیرم برای ساعت پنج و نیم خودم را به کلاس بوکس برسانم. وسط راه به این نتیجه میرسم که حتی یک عدد آپرکات هم نمیتوانم روی کیسه بوکس فرود بیاورم. فرمان را کج میکنم و به سمت استارباکس خیابان دیل میآیم تا بتوانم تا ساعت ده شب کارهای خودم را انجام بدهم.
سکانس چهارم-
قهوه لاته میخرم و پشت لپتاپم مینشینم. بعد از نیم ساعت چرخیدن توی اینترنت و تمام کردن قهوه لاتهام به این نتیجه میرسم که یک جور باگ مرموز قوای روحیام را اشغال کرده و به همین دلیل مرا از ادامه کار باز میدارد. شروع میکنم به ساختن این فانتزی که به خانه بروم و روی تختم ولو شوم و کتاب انسانشناسی شهری ناصر فکوهیام را بخوانم.
سکانس پنجم-
روی تخت مثل تخممرغ خام ولوو شدهام. در حال خواندن فصل مربوط به مکتب شیکاگو از کتاب فکوهی و نقد ویلیام وایت بر آن هستم. پاراگراف اول خوانده میشود. پاراگراف دوم تا وسطها ادامه پیدا میکند. سنگینی کتاب تحملناپذیر میشود. کتاب بسته و به کنار تخت پرت میشود.
سکانس آخر-
سکوت. نور ملایم آباژور. بوی نم گرفته آپارتمان شماره ۲۰۳. احساس طعم گس و تلخ روی پرزهای زبان بدون دانستن منشا آن.
یک آقایی تو یوتیوب هست که ساکسیفون میزند. اسمش هست جیمی ساکس. اکثر ویدیوهایش سیاه و سفید هست و آنها را خودش ضبط میکند.
تازگیها خیلی جیمی ساکس گوش میدهم. شام میخورم و جیمی ساکس گوش میدهم. دوش میگیرم و جیمی ساکس گوش میدهم. توی بزرگراه 64 گاز میدهم و پنجره را پایین میکشم و صدای بلندگو را تا خرخره زیاد میکنم و جیمی ساکس گوش میدهم. تو کافه همیشگیام روی مبل لم میدهم دفترچه یادداشت همیشگیام را ورق میزنم و فکرهای خرچنگیام را توش مینویسم و جیمی ساکس گوش میدهم.
مواقعی هم که جیمی ساکس گوش نمیدهم صدای ساکسیفونش همینطور توی مغزم برای خودش چرخ میخورد. بعد همینطور برای خودم فکر میکنم که تو زندگی بعدیام باید یک ساکسیفونیست بشوم. خوبی ساکسیفون نواختن این است که وقتی آدم ساز میزند میتواند با آن برقصد. انگار دست یک محبوب را گرفته باشی و روی سن با او سالسا برقصی. نواختن کمانچه هم همین حس خوب را به آدم میدهد.
اینجا ساعت یک نیمه شب است و من باید کمکم خودم را به تخت برسانم. روی موبایلم جیمی ساکس بالا میاندازم و خودم را به تاریکی شب میسپارم.
۱- به طرز توقفناپذیری سرفه میکنم.
۲- احتمالا تا چهار روز آینده میمیرم.
۳- در طول روز حالم خیلی خوب است. مثل آدم زندگیام را میکنم و به روزمرگیهایم میرسم.
۴- سرفهها ساعت یازده شب سراغم میآید و مثل رگبار ضد هوایی ادامه پیدا میکند. وقتی به تخت خوابم میروم به دنبالم میآید و بعد تا صبح همراهیام میکند. گاهی از خواب بیدار میشوم و احساس میکنم که انگاری تمام محتویات داخل بدنم میخواهد از حلقم به بیرون بپاشد.
۵- تنها چیزی که حالم را خوب میکند چای سبز است. برای چند دقیقه میتواند جلوی سرفه را بگیرد و به من اجازه بدهد که بتوانم به خواندن جاش کافمن ادامه بدهم.
۶- داشتم به این فکر میکردم که آیا سرفه باعث مرگ زودهنگام من میشود یا نه. اگر بر اثر سرفه مُردم احتمالا تا چند روز کسی از مرگم خبردار نمیشود تا اینکه جسدم را تو آپارتمانم پیدا کنند.
۷- من فوبیای این را دارم که تو آپارتمانم بمیرم و بدون اینکه کسی متوجه شود جسدم برای چند روز روی تخت یا تو وان حمام بلاتکلیف باقی بماند.
۸- حتی به خاطر رهایی از فوبیای کذایی هم که شده باید به زودی ازدواج کنم.
درباره این سایت