یکی از بهترین جاهای تهران احتمالا خیابان میرزای شیرازی است. این را لیلی به من گفت وقتی که داشتیم پیاده به سمت موزه بتهوون در خیابان میرزای شیرازی حرکت میکردیم. گفت اگر دست خودش باشد دوست دارد اینجا توی این محل زندگی کند. من تا حالا به این موضوع فکر نکرده بودم. من همیشه خیابان ولیعصر طرفهای پارک ساعی را دوست داشتم. چون قدیمها استودیوی سی متریام در آنجا واقع بود و برای من اندازه تمام زندگیام نوستالژی داشت.
با لیلی از پلههای موزه بتهوون بالا رفتیم. کتابها را نگاه کردیم. آلبومهای موسیقی را نیز. در هر جای ساختمان چیزی برای کشف شدن منتظر آدم بود. اتاقهای تو در تو. راهروهای پیچ در پیچ. داخل هر کدام از اتاقها کلی صنایع دستی و تابلو و سفال جا خوش کرده بود. تمام ساختمان موزه را زیر و رو کردیم. حتی به زیرزمین ساختمان رفتیم که برای رسیدن به آن باید از دالان کوچک و تنگی عبور میکردید. یک نمایشگاه خط-نقاشی در زیرزمین ساختمان برگزار کرده بودند. بعد از اینکه تمام ساختمان را گشتیم با لیلی به سمت کافه در طبقه دوم رفتیم. قسمتی از فضای نشیمن کافه داخل ساختمان بود و قسمت دیگر در بالکن. بالکن مشرف به حیاط بود که درختهای تنومند آن انگار برای قرنها در آنجا جا خوش کرده بودند. ما در بالکن نشستیم. چای و کیک سفارش دادیم. یک تخته نرد روی پیشخوان کافه پیدا کردم. با لیلی تخته بازی کردیم و چای و کیک خوردیم و به مکالمات آدمهایی که کنارمان نشسته بودند گوش دادیم. من عاشق اینم که به مکالمات آدمهایی که تو کافه نشستهاند گوش بدهم. میدانم کار چندان مطلوبی نیست. اما گوشم داستانها و دیالوگهایشان را ناخودآگاه دنبال میکند. همه آدمهایی که دور و برمان نشسته بودند پر از داستان بودند. انگار همهشان از تو رمان صد سال تنهایی مارکز بیرون پریده بودند و وارد کافه شده بودند. داشتم به این فکر میکردم که اگر تهران بودم شاید یک خانه تو خیابان میرزای شیرازی اجاره میکردم. بعد میتوانستم هر روز به کافه کذایی بروم و شخصیتهای رمان مارکز را که سر از عالم واقعیت بیرون آورده بودند ببینم و به دیالوگهایشان گوش بدهم.
عکس در اینستاگرام: siavasho
درباره این سایت